دل فولاد( خلاصه داستان)   2020-01-16 20:29:49

در آذر ماه سال پنجاه و شش افسانه سربلند شبانه با لباس خواب نارنجی از خانه شوهرش ناصر گریخت. صبح به خانه پدر رفت و حتی به زور کتک برای هیچ کس توضیح نداد که چرا فرار کرده و شب را در کجا به سر برده است. او شب را در کوچه باغ های شیراز گذرانده بود در حالی که صدای نعره شوهر و پدرش را در گوش می شنید. پدر و شوهری که همبازی شطرنج بودند.

زمان جنگ است، سال شصت و پنج، دوره اعزام افراد به جبهه. افسانه روانشناسی خوانده و در یک موسسه انتشاراتی در تهران کار می کند اما همواره در کنار خود یک «دیکتاتور» و یک «سوارکار» می بیند. دیکتاتور کارش امر و نهی است و سوارکار از او می خواهد که پیش بتازد و موفق شود. افسانه از دستفروشی در خیابان منوچهری پوستر درویشی را خریده است که او را به یاد لطفعلی خان زند، «دلاور زند»، می اندازد. کتاب دلاور زند را نیز خریداری کرده است. پدر افسانه کتاب های تاریخی زیاد خوانده و داستان هایی برای دخترش تعریف کرده است. افسانه همیشه دلاور زند را به خاطر دارد که از آقا محمد خان قاجار، «خواجه طبال»، شکست خورد و به دستور وی چشمانش را از حدقه در آوردند و نوکران خان قاجار او را در ملاء عام مورد تجاوز قرار دادند. افسانه احساس همدردی عمیقی نسبت به دلاور زند دارد هرچند که اعتقاد دارد تاریخ دروغ است.

خانه افسانه در خیابان پاستور است. صاحبخانه، پیرزن زیبایی است که مانند عروسکی پیر به نظر می رسد. او از پیرزن خواسته تا برایش غذا بپزد و سیگار بخرد. هزینه غذا و سیگارش را در کنار کرایه خانه به صاحبخانه اش می دهد تا خود با فراغ بال داستان بنویسد. پیرزن مهربان و فضول، نمی داند که بیوه ای را در خانه اش راه داده است. افسانه فضولی های او را برنمی تابد و قصد دارد پس از پنج سال از آن خانه برود، هر چند که کمتر خانه برای دختری تنها پیدا می شود.

آقای مهاجرانی مدیر یک موسسه انتشاراتی است و از افسانه می خواهد تا برای کودکان داستان بنویسد. اما همه می دانند که این داستان ها ماندگار و اساسی نیستند. نوشته های افسانه رنگ و بوی سیاست دارد. خانم آذری، منشی جوان موسسه که تازگی با پسر خاله اش رضا نامزد شده، دلش می خواهد داستان بنویسد اما مهارت لازم را ندارد و نمی تواند. در این موسسه ماهی دو بار جلسه های نقد و تحلیل برگزار می شود. مرد جوانی در یکی از این جلسات، داستان «میراث خواران» را می خواند و افسانه او را تصحیح می کند که عمیق تر و بهتر بنویسد. پس از مدتی این مرد جوان همکارشان می شود.

نسرین، دوست دوران دانشجویی افسانه، با شوهرش خسرو اختلاف دارد و می خواهد از او جدا شود اما شهامت لازم را ندارد. اولین کتاب افسانه چاپ می شود و به سرعت فروش می رود. کتاب به چاپ دوم می رسد. مهاجرانی به افتخار خانم سربلند مهمانی شام می دهد. پروین، همسر مهاجرانی، سابقا افسانه را سین جین می کرده مبادا ارتباطی با شوهرش داشته باشد اما حالا که خیالش راحت شده خیلی با افسانه گرم می گیرد. افسانه کتابش را برای پدرش می فرستد و آرزو می کند کتابش را بخواند و نظری بدهد و حداقل به دختر باسوادش افتخار کند، دختری که از دلاور زند نوشته است.

نسرین خانه ای باصفا و حیاط دار در کوچه ای بن بست حوالی پل چوبی در خیابان گرگان برای افسانه پیدا می کند. نسرین اوایل ازدواجش با همسرش در این خانه مستاجر بوده اند. در این خانه، سرهنگ حمیدی و خانمش با پسرشان سیاووش و دو دختر دوقلوی سرهنگ به نام های زری و پری، از همسر سابقش، در طبقه پایین زندگی می کنند. آنها دو پسر دیگر هم دارند که ازدواج کرده اند و در آن خانه نیستند. ناهید دختر همسایه نامزد سیاووش بوده اما نامزدی اش را با سیاووش به خاطر اعتیاد به هم زده است. افسانه ظاهرا به راحتی اما در اصل به سختی از پیرزن صاحبخانه در خیابان پاستور جدا شده و ساکن دو اتاق طبقه بالای آن خانه می شود. همه جا را تمیز کرده و شروع به نوشتن می کند. حین نظافت خانه، پشنگه های خون تازه را بر شیشه ای می بیند و جا می خورد. هم زمان قیافه پدرش را می بیند که با کمربند او را می زد و می خواست بداند که آن شب کذایی کجا رفته، و چشم های از حدقه درآمده شوهرش را هم می بیند. اتاقش مملواز کتاب است. سرهنگ که دیکتاتوری نامهربان است، از اقامت افسانه در خانه اش راضی نیست ولی صبح ها از پله ها بالا می آید تا به کبوتران چاهی روی پشت بام دانه دهد. اگر کبوتری نیاید سرهنگ همه را جریمه کرده و به هیچ کدامشان دانه نمی دهد. دیکتاتور درون افسانه همانند سرهنگ نامهربان نیست.

افسانه به یاد چهار خواهر باردار و بافنده اش می افتد و نمی خواهد هرگز مثل آنها باشد. از گلفروشی تعدادی گلدان حسن یوسف و شمعدانی برای تزئین اتاقش می خرد. خانم حمیدی برای اتاق مستاجر جدید، پرده ای سفارش می دهد و نهار و شام برایش می برد. همه چیز در این خانه مهیا است اما افسانه همیشه به درخت نارنج شیراز فکر می کند، درختی که پایش آب نمک ریخته و خشک شده است. روز و شب می نویسد. شب ها شاهد سیاووش است که در حیاط می نشیند، چنگ در موهایش می زند و سیگار می کشد. سیاووش برای کارهای اتاق افسانه به او کمک می کند و کم کم حرف زده و درد دل می کند. سیاووش مدتی جبهه بوده و یک روز شاهد قلب بیرون افتاده دوستش شده. عراقی ها از حواس پرتی اش سوءاستفاده کرده او را به اسارت کشیده وبه عراق برده اند. در عراق یک پرستار ایرانی الاصل شبیه افسانه به او مرفین زده تا درد را تحمل کند. در آنجا درویشی را نیز دیده است. افسانه به سیاووش نمی گوید که خودش هم در جبهه بوده و در بیمارستان خدمت می کرده و شبی دستیار دکتر مهرسای بوده تا چهل چشم زخمی را درآورد. خانم رحیمی سعی می کرد چیزهای بیشتری از افسانه بپرسد تا او را بهتر بشناسد اما نمی داند که او بیوه است. سیاووش اندک اندک جذب افسانه می شود. او سابقا تار می زده اما دیگر تاری ندارد که بزند، تارش را فروخته و خرج اعتیادش کرده. سرهنگ به دلایل متفاوت زنش را می زند و منتظر رفتن سیاووش به آلمان است.

زری و پری برای افسانه تعریف کردند که خواستگارانی داشتند اما چون مادرشان فلج وعلیل شد و پدر طلاقش داد نتوانستند شوهر کنند، پیشش ماندند تا بتوانند به وی خدمت کنند. نهایتا پیر شدند و لباس عروسی که مادرشان برایشان دوخته بود کهنه شد. آنها پدر را در علیل شدن مادر مقصر می دانند و از افسانه می خواهند که روح مادرشان را که شش ماه است مُرده احضار کند ولی او نمی پذیرد و زری وپری را از اتاقش بیرون می کند. دو قلوها خیلی در کار افسانه سربلند دخالت می کنند.

افسانه و سیاووش، حوض و حیاط بزرگ و قدیمی را تمیز کرده و می شویند. ظهر همه دور یک سفره ناهار می خورند و سرهنگ خبر آمدن پسر پهلوانش، سرگرد محسن را می دهد. سیاووش دلگیر شده و از سر سفره بلند می شود. کمی بعد برای افسانه از مادر زری و پری تعریف می کند که خیاطی می کرد و پدر بعد از فلج شدنش او را طلاق داد. حتی عکس های سیاه و سفید آنها را به افسانه نشان می دهد.

ناهید دختر همسایه و مادرش، رفت و آمد را به خانه سرهنگ از نو می گیرند. همه جا حرف از مستاجر جدید سرهنگ است، حتی بین زنان حمامی. زری و پری می خواهند لباس های عروسیشان را به افسانه بفروشند. افسانه قبول می کند اما دخترها به احترام مادرشان منصرف می شوند. کت و شلوار سرهنگ گم می شود. گوشواره های افسانه در اتاقش دزدیده می شود. دیکتاتور و سوار کار در ذهن افسانه غوغایی به پا می کنند. در ذهن افسانه، دختر کاتب همه وقایع را می نویسد. خانم حمیدی از افسانه می خواهد که به پسر معتادش کمک کند. در موسسه خانم منشی دست نوشته ها را با غلط تایپ می کند. کارها خوب پیش نمی رود. باید به خانه ای دیگر رفت. ساعت سرهنگ و افسانه گم می شود. محسن سیاووش را کتک می زند و او را در انباری زندان می کند. پیرزن کلید یدک برای انباری می سازد. افسانه زخم های سیاووش را می بندد و به او آب و غذا می دهد و کمک می کند تا کم کم اعتیادش را ترک کند و دست از دزدی وسایل دیگران بردارد. سرهنگ از رشادت ها وخاطراتش با اعلیحضرت برای افسانه حرف می زند، آرزو داشته پسرش ژنرال شود، اما معتادی بیش نشده، هر چند در نهایت سیاووش مداوا می شود.

نسرین در موسسه با افسانه درد دل می کند. از تنهایی و بی کسی خسته شده و با خسرو آشتی کرده. خسرو زن سنتی می خواهد و نسرینِ روشنفکر دارد سنتی می شود. افسانه پس از سال ها به پیشنهاد زن سرهنگ به آرایشگاه می رود و به پیشنهاد سیاووش پیش نرگس فالگیر می رود. سیاووش به ارومیه می رود تا پیش شخصی که کاسه سه تار درست می کند کار کند. افسانه اتاقش را مرتب می کند و دوباره دست به کار نوشتن می شود. دلتنگ سیاووش است، منتظر نامه ای یا تلفنی از او است اما خبری نمی شود. حمله های هوایی به تهران شروع می شود، پادگان لویزان هدف قرار گرفته و سرهنگ از ترس می لرزد. ناهید از رفتن سیاووش ناراحت است و پیش سرهنگ گریه می کند و برای سیاووش آش پشت پا درست می کند. افسانه دلخور است و در ذهن به فرنگیسِ سیاووش می اندیشد. هیچ خبری از سیاووش نیست. نرگس فالگیر از او می خواهد تا سفر کند.

افسانه با اتوبوس به شیراز می رود. پدر کتاب جدید «خاطرات و سفرنامه آیرونساید» را می خواند. از افسانه می خواهد تا داستانی جدید از سوارکاری مانند خان قاجار بنویسد تا بیاید و همه را گردن بزند و مملکت را سامان بدهد. پدرش، خواهرانش و شوهرانشان همه چشمانی از مهره دارند. هر کسی که کشتن مشتاقِ نوازنده را دیده ، کور شده است. هیچ کس مشتاق، نوازنده سه تار، را نمی شناسد. هیچ کس دختری را به یاد ندارد که نیمه شب با لباس خواب نارنجی از خانه فرار کرده است چون شوهر او را در قمار باخته است. دختر کاتب داستان دختری را می گوید که یک شب از پشت بام ها گریخته اما پدر داستانش را باور نمی کند چون هیچ چشمی آن واقعه را ندیده است. بوی نعش از خاطرات افسانه می آید.

افسانه به تهران برمی گردد. منشی موسسه برای نامزدش رضا، ژاکت می بافد. افسانه هم به کمک منشی کاموا خریده و تلاش می کند تا چیزی ببافد. او به آرایشگاه می رود تا زیباتر شود. خانم حمیدی، صاحبخانه خیابان گرگان، ناهید دختر همسایه را که چهار سال کوچک تر از سیاووش است برای پسرش می پسندد. هیچ کس افسانه را که بیوه ای پنج سال بزرگتر از سیاووش است نمی خواهد. افسانه کار نوشتن را از سر می گیرد. می تواند بنویسد ولی بافتنی کار او نیست. منشی بافنده است و نوشتن نمی داند. افسانه کامواها را به منشی برمی گرداند و به منشی می گوید جنگ و اسارت همه تقصیر مادها و کسانی است که تماشاچی بودند و حتی تقصیر مشتاق است. او می گوید نباید می گذاشتیم که ساز مشتاق را بشکنند و ما نگاه کنیم. یک روز که در خانه مانده، پستچی نامه ای ازسیاووش می آورد. وقتی نامه را باز می کند و می خواند می فهمد که اولین نامه اش نیست. سرهنگ و همسرش با هم دست به یکی کرده اند تا او را از سر راه بردارند و ناهید را به نوایی برسانند. افسانه رودست خورده است. به تنهایی اثاثش را می بندد و از آن خانه می رود تا باز هم بنویسد. سیاووش برمی گردد ولی با ناهید نامزد است.

منیرو روانی پور


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات